گاه‌نوشت‌های یک تپل خوش‌حال



به یاد دارم معلم ادبیاتی روزی سرکلاس فرمود دوره های اوج شعر فارسی بی ارتباط با دوران های خفقان نبودند. 


آدمی وقتی در تنگنا قرار میگیره به بیان چرندیات و پرندیات میپردازه که از لابلای این چرندیات و پرندیات گاها شعر هم برون آید


ما هم که جدا از ادم نیستیم و الا ماشاالله فشارات زندگی هم کم نیست،حالا این وسط خدا نصیب مون کرد یه رفیق خوش ذوقِ بچه شاعر(کسی قدم های اندک و خوبی در شعر برداشته است)

و اینطوری بود که ما هم در بیان چرندیات و پرندیات بیکار نموندیم،که البته نمیشه این نشرشون داد صلاح نیست :))

خب پس چی ،پس اصلا چرا این متن رو نوشتم؟؟؟

اها این رفیق خوش ذوق ما که ذکر خیرش بودا ایشون که تنها شاعر زنده در انجمن شعری ما هستند در وصف شعر گفتن اینجانب و عضو دیگر انجمن جناب ع.م.ح شعری گفتند که زیبا دیدم به اشتراک بگذارم.


پیرهن و بلوز و دکمه شاعر شده‌اند

جوراب و کلاه و چکمه شاعر شده‌اند

 

شاید که گران و expensive باشند

پسته و آجیل و تخمه شاعر شده‌اند


از قل‌قلِ پرتلاطم‌ش معلوم است!

آب‌گوشت و خورشتِ قیمه شاعر شده‌اند


شاید کَمَکی عجیب باشد، اما

خاله و دایی و عمه شاعر شده‌اند


انِ سرِ گردنه‌ها نه، حتا

چاقو و تفنگ و قمه شاعر شده‌اند


در هفتمِ اسفندِ هزار و اندی

تهران و تمامِ حومه شاعر شده‌اند


از جستن دانش و تمارینِ زیاد

مهدی و علی و همه شاعر شده‌اند!


ظریف



پ.ن:مدیونید فکر کنید جایی از شعر سانسور شده یا تغییر کرده :))


یه سوال

 وقتی تو یه بازه امتحانی هستی چیکار کنیم حالمون عوض شه؟؟؟؟


خب من یه جواب دارم براتون به طور خلاصه بگم رندم واک ولی من اینجا نیستم که خلاصه بگم :) پس


1- صبح پامیشید میرید یکی از اون امتحان هایی که درگیرشی رو میدی چه بهتر که ریض فیز هم باشه و خب حالا یا راضی یا نا راضی میای بیرون :)


2- تعدادی از دوستان پیدا میشن که از تصمیم شما برای بیرون رفتن و ناهار استقبال میکنن و خب راه میفتید و از اینجاست که استراحت شروع میشه. حالا بهترین وسیله نقلیه چیه ؟ احسنت متروی تهران ولی در این موقع تعداد خودتون هم درنظر بگیرید یه دفعه 17 نفر با هم وارد مترو نشید:) 


3-حالا ناهار رو گرفتید و خب چه جایی بهتر از پارک دانشجو برای غذا خوردن دسته جمعی(البته بگذریم از کسایی که زودتر شروع کردن)

 و خب بعد ناهار احتمالا بعضی از دوستان ترک جمع خواهند کرد.

قطعا وقتی یه عده آدم اومدید بیرون نمیشه دست جمعی عکس ننداخت و چه جالب تر یه آدم غریبه هم همینطوری بیاد وسط عکس و باهاتون عکس بندازه.

در این مرحله هم ممکنه باز هم تعدادی خداحافظی کنند درحالی که اصل ماجرا مونده.




4- اگر خوش شانس باشید یکی هست اون وسط که تازه گواهینامه گرفته و خب  :)  بستنی بعد ناهار میچسبه .

حالا شما بگو اگر چهارراه  ولیعصر باشی و بستنی دستت چی کار بهتر از قدم زدن تو انقلاب و خب سر و گوش جنبوندن اینور و اونور میشه کرد. 



5-اوالا این قسمت از داستان رو منم نفهمیدم چیشد قرار بود بریم پارک لاله ولی چرا از دانشگاه سردر آوردیم نمودونم پس این قسمت دستورالعمل خالی خواهد ماند. ولی خب اگر شما هم دانشگاه تهران رو انتخاب کردید پس بدانید و آگاه باشید که

دانشگاه تهران جای بزرگیه و جاهایی وجود داره که حتی خودشونم خبر ندارند ولی پیدا کردن اینها برای یه تعداد شریفی که از امتحان ریض فیر میان اصلا مشکل نیست چون که . بماند حالا. 

مثلا میدونستی که برج نگهبانی دارید ؟هوی با تو ام دانشجوی تهران یه لحظه اون درخت و بوته دانشگاهتون رو ول کن به حرف من گوش بده بچه جان،و حتی کنار این برج تون پله اظطراری هست و درش باز خب نمیدونی دیگه کلا چسبیدید به گل و بوته و درخت و   ولی از من به تو نصیحت که تو اون باغ و بوستان داری میپلکی برو به مسئولین بگو آبخوری میزارن شیر هم بزارن. اصلا اینا به کنار میدونی چقدر کتابخونه مرکزیتون خوبه حداقل در اون حدی که ما استفاده کردیم جای مفیدی بود و حتی دعای خیره جوانانی رو پشت سر خودش داره :)


میخوام بازم از دانشگاه تهران گردی بگم ولی نه قابل توصیفه نه قابل بیان ولی برای حسن ختام بدونید اون در خوشگله باز نمیشه (بنظر میاد)



6- حالا شما بگید، ناهارتون رو خوردید، گشتتون هم که زدید، دانشگاه تهران رو هم که وجب کردید الان نوبته چیه ؟ نخود نخود هر که رود خانه خود؟ نه اشتباه میکنید الان وقتشه تصمیم بگیرید بعدش کجا برید که خودش جلسه و شورا میطلبه  (البته بود دوستی (نخودی :) ) هم که اون خانه خود نرفت، رفت خونه مادربزرگه که منم نمیدونم کدوم وره)



7-بعد کلی بحث با یه ایده ناب به این نتیجه خواهید رسید چی بهتر از جوج زدن تو تپه ها عباس آباد و حالا باید در عملیاتی دنبال پیدا کردن سیخ و زغال و جوج بگردی و من خودم در عجبم سیخ تو انقلاب '-'



8-واقعیتش اینجای داستان راهنمایی خاصی نداره ولی خب تجربش جالبه شما درنظر بگیر یه عده جوون درحال درست کردن جوج بعد از گذروندن همچی روزی قطعا حس و حال خوبی خواهد داشت که با رد دادن های بعضیا یا آتیش بازی بعضی دیگه و حتی دستبرد غذایی دیگری جذاب تر هم میشه.



9-یعنی میشه تو همچین روز پر ماجرایی تو تپه ها عباس آباد باشی و پل طبیعت نری؟ قطعا نمیشه.

حالا شما در نظر بگیر که مسیرت هم صاف و مناسب دویدن چه شود ،میبینی یه عده وسط پارک دارن در دویدن رقابت میکنند(ساده شده آنچه روی داد) و مدیونید فکر کنید من کم بیارم.اصلا جدای مسیر خود پل طبیعت خوراک دویدنه  باز هم مدیونید

همه میرن پل طبیعت چیکار؟؟ آفرین ، عکس پس بعد از این که جوجتون رو زدید پامیشید میرید پل که عکس آخرتون هم بندازید چون بعید میدونم دیگه بتونید کار اضافه ای بکنید.


10- هر داستان و ماجرایی قطعا یه پایانی خواهد داشت و خب ما نیز و یکی رفت که کیف جا گذاشتش رو برداره یکی هم که معلوم نبود چرا این قدر آرومه توسط دوستانش به خوابگاه برده شد .

 حالا میتونم بگم که نخود نخود هر کی برفت خانه خود ،پس با رخت و لباسی دودی رفتیم سمت مترو تا اینکه ملت هم از بوی غذای ما فیض ببرند :)



پ.ن:قرار بود اسمش رو بزارم تپ و تپ و و تپ (به تعداد نفرات و خود تپ در معنی رندوم واک) که مطلع شدم کلا اشتباه میکردم و گند زدم  ولی حیف و صد حیف


پ.پ.ن:یکی از دوستان یکسری عکس برای بیان ارادتش . در دانشگاه تهران انداخت که برای حفظ امنیت خودش تعریف نمیکنم 


پ.پ.پ.ن: عکس قطعا زیاد بوده ولی خب چون مظر دوستان رو درمورد گذاشتن عکسی که توش حضور دارند تو وبلاگ رو نمیدونم به همینا راضی باشید


پ.پ.پ.پ.ن:ماجرای ما که خیلی طولانی تر از این بود ولی نه من توانایی نوشتن دارم و نه میشه راحت نوشت ،پس از همین فیض کافی رو ببرید



ماه پیش با امید تصمیم به کوه گرفتیم و ساعت 7 شب نجریش بودیم و 9 از پارک جمشیدیه قصد کلکچال حرکت کردیم. فقط این وسط یک نکته ای بود که ما اصلا توجه نداشتیم ،پارک جمشیدیه کنار کلکچاله نه زیرش :(
به همین صورت شد که ما چراغ های توی پارک رو به عنوان مسیر درست در نظر گرفتیم و دنبال کردیم،مسیر اول از وسط راه از خوف و خلوتی مسیر تعجب کردیم و برگشتیم ،مسیر دوم رو که اومدیم بریم چراغ ها در اول مسیر تموم شدند و ما در نطفه خفه شدیم و اما مسیر سوم رفتیم ،رفتیم،رفتیم تا رسیدیم به رستوران متروکه و بگرد اطرافش دنبال مسیر و خب با خستگی دو ساعت کوهنوردی اشتباه قصد بازگشت کردیم که تو مسیر دیدیم اِ کوه بقلی چراغ داره مردم میرن وجالب اینکه مسیر تا بالا مشخصه پس دست از پا دراز تر برگشتیم ابتدای کلکچال و بعد از 2.5 ساعت کوهپیمایی کار اصلی رو شروع کردیم :)
نمیدونم میدونید یا نه ولی ساعت 11 شب از کوه بالا رفتن حس و حال عجیبی داره .
خوشبختانه این مسیر از کوهنوردی ما دو جوان جویا بدون خطر و رخدادی گذشت . اما حتما شنیدید که میگن سخت ترین مسیر کوه اونجاییه که نزدیک قله(مقصد) هستی ،حالا شما دوتا  ادم خسته رو توی هوای سرد تصور کن که مدت هاست دارند راه میاند اتفاق بدی که میتونه بیوفته چیه ؟         احسنت پای آدم میگیره . و مجبور خواهی شد هر پنج دقیقه برای رفیقت وایسی تا شاید پاش باز شه(الکی مثلا من پام نگرفت).البته به هر طریقی بود ما خودمون رو به مقبرةالشهدا کلکچال رسوندیم ،سالم که چه عرض کنم 
ولی خب زنده و عجب جای زیبایی هست مخصوصا وقتی تو تاریکی شب شهر همیشه بیدار رو میبینی.

پ.ن:به خاطر درس و امتحان این رو با تاخیر نوشتم و لعنت بر این امتحانات
پ.پ.ن:واقعیتش به نظرم متن اونچه میخواستم نشد دیگه بگذرید از ما
پ.پ.پ.ن:   :)




از فضایل جناب رسپلی که بسیار هم زبان زد بود ،توانایی ایشون در تخمین زدن بود؛به خصوص تخمین فاصله :)
ایشان که این استعداد رو از عنفوانه کودکی و جوانی داشتند،اما به دلیل کم توجهی اطرافیان به خوبی دیده نشدند و در همان ابتدای کار در نطفه خفه شدند.
اما با ورود به دانشگاه و آغاز مطالعه در رشته فیزیک ،زمینه خودنمایی این استعداد خدادادی ایجاد شد.
اولین بار که دیگران از این استعداد و فضیلت آگاه شدند ،آن زمان بود که در امتحان میان ترم درس فیزیک اول ،ایشان میانگین طول هر ماشین رو 6 متر تخمین زدند و باب های جدیدی از تخمین رو به روی جهانیان گشودند.
اما این رویداد فقط گوشه چشمی از این فضیلت استثنایی ایشون بود.
ایشون حتی با درخواست شدید مریدان در باز کردن ابواب دیگری از علم تخمین،از این امر دوری جستن،اما در بامداد گذشته بر انتظار طولاتی مدت جهانیان پایانی آمد و ایشان دو باب دیگر از ابواب تخمین را در ارتفاع 2500 متری از سطح دریا(جایگاهی که انسان به پروردگار خویش نزدیک تر است و توانایی شنیدن حقایق بیشتری از عالم را دارد ) نزد یکی از مریدان خاص خود گشودند و بیان داشتن که ارتفاع برج میلاد تقریبا 2 کیلومتر هست و همچنین میله پرچم ایران که در نزدیکی پل طبیعت نصب شده تا عمق 1 یا 2 کیلومتری رفته است تا پرچم پایدار باشد. 
و بدین ترتیب بود که تا کنون مردمان از فضایل جنابمان بهره مند شده اند.
بهره مندی روز افزون رو برایتان آرزو مندم.

:)

دشمنان و معاندان  شخصیت محبوب "که چندی پیش شب تولد خود را جشن گرفته بود و حتی آثارش در همین صفحه هم یافت میشود" چون چشم دیدن او را نداشتند به بهانه خفت گیری، گوشی قاپی قصد جان او را کردند، که البته با لطف و نگاه حضرت حق در این عمل شنیع ناموفق ماندند و فقط ضربتی بر دست او وارد کردند و برای خالی نبودن عریضه ماسماسک همراهش را از او قاپیدند.
در ساعتی از شب روز اول هفته مردی جوان در پیاده رویی در نزدیکی خانه خود درحال راه رفتند و کار کردند با تلفن همراه(که هر چی میکشیم تقصیر همینه) خود بود که دو خفت گیر از خدا بیخبر مسیرش را سد نموده و پس از وارد کردن ضربتی عمیق بر دست این جوان بی نوا ،قصد ماسماسک همراه او را کردند که البته با استقبال و همراهی این جوانک رو به رو شدند و پس از دریافت ماسماسک، راه خود را کج کرده و رفتند و جوان را با دستی زخم خورده و پشیمانی ور رفتن با ماسماسک و حالی خسته تنها گذاشتند که برود و به مامورین محترم پلیس بگوید و دوستان بگردند و شاید این خدانشناس ها به سزای عملشان برسند و بفهمند که نباید با سرمایه های مملکت چنین کاری کنند، که چوب خدا صدا نداره ولی درد حسابی!!!!
نکته ای ناگفته نماند ،در این میان شاعری خوش زوق که از این ماجرا آگاه شد نقیضه زیبا سرود:
     رسپلی که خفت میکردی همه عمر        دیدی که چگونه تو را خفت بکرد
                                                                                                                (رسپلی)
متاسفانه شاعر اعتقاد زیادی به وزن عروض ندارد و هرچه بردلش نشیند بر زبان آورد.



پ.ن1:حالب آنکه این جوان شاد بعد از این حادثه به خانواده اینطور اطلاع میده که"یه اتفاق جالب، خفت شدم،گوشیم رو زدن و روم چاقو کشیدن :))) " 
انشالله که خداوند به او عقلی و به خانواده اش صبری عنایت فرمآید.                                                  آآآآآآآمییییییین.

پ.ن2:یکی از دوستان که از ماجرا با خبر شد،پرسید زورگیری بود یا درگیری ؟؟ که اینجانب جواب دادم:زورگیری + اندکی درگیری، فقط اون زد و رفت.

 پ.ن3:یک سری فیلم و تصویر خوب و البته نامناسب از من و دوستان تو تولده تو انقلاب بود که خدالعنت کنه را 


20 سال پیش در ظهر 11 مهر 77 شخصیتی خاص چشم به جهان گشود:))

که دیروز تولد 20 سالگی همین شخصیت نادر و دوست داشتنی بود :)))

دیگه حدس بزنید که چقدر میتونه روز تولد برای یه نفر خاطره انگیز باشه 
مخصوصا وقتی صبحش با یه پیام تبریک از مامانت شروع شه :-))))
خب از ذوق و شوق روز تولد 20 سالگیم که بگزریم، دیروز تقریبا دوتا تولد داشتم

اولیش که با یه درز اطلاعاتی شروع شد و یه از خدا بیخبر گفت باید شیرینی بدی و دوستان همیشه حاضر در صحنه دنبالش رو گرفتن و خب دیگه نمیشد کاریش کرد:(   

یه دورهمی خوب با یه عالمه پیادروی الکی ولی خب یه پایان خوب کنار یه دونات فروشی.خوش گذشت ،خاطره شدو دوستان ممنون که بودید.

تولد20

 
شاید باورتون نشه ولی این شخصیت بیست سالشه :-)

دیشب یه پارت دیگه هم داشت که من به دلیل پاره ای از مسائل فقط یه شرح گذرا میدم .ولی بگم که اون ساعت ها واقعا یه اوج گیری تو شب روز تولدم بود:-) و از به یادموندی ترین زمان ها بود. حتی خیلی از حال گیری های اتفاق افتاده(مثل داستان سکو 9 3/4 و .) رو جبران کرد.
یکی از بهترین کارها اینه که وقتی دوستات رو میبری بیرون شیرینی تولد میدی بعدش ببریشون کتاب فروشی انتشارات مورد علاقت و با یه لبخند یادآوری کنی که دوستان کادو :)))) و البته خودتم برای خودت کادو بخری.

تولد20

البته مبین هم بود که اینجا در تصویر نیست. 

در قسمت جذاب کادو ، دوتا هدیه خاص داشتم یکیش یه آبنبات بزرگ که چشم عالمی به دنبالش. ممنون از محمد
و دومیش از طرف همه دوستام که فوق العاده بود اجرای زنده یک قظعه موسیقی زنده(پیشنهادی از مبین با خوانندگی مبین و محمد و علی و بازی امید) جلوی سردر دانشگاه تهران و اصلا جای مقایسه نداره با چیزای دیگه (خودتون تصور کنید وقتی چنتا پسر رد بدند چی میشه).
یعنی اون ساعت انقدر خوشگذشت که هرچه گویم کمست و البته خب بدلیل پاره ای از مشکلات نمیتونم بگم.


نکته جالب اینه که داستان اینجا تموم نمیشه

برمیگردی خونه درحالی که خونواده دارن میگن که فکر نکنی امشب میخوایم تولد بگیریم برات ها و حتی چنتاشون انگار نه انگار تولدته درحالی که خودت داری از برنامت با دوستات صحبت میکنی،بعد میبرنت بیرون شام و وقتی برمیگردی خونه

!!!سورپراز!!!!

همه هستن برای تولدت و خب یه کیک خوب با یه 20 دوستداشتنی وسطش(مرا ذوق زده تصور کنید)

اینطوریه که یه روز میتونه برات خوب و فوق العاده باشه با یه عالمه خاطره         و البته کادو :)))   (بچه خودتونید،من فقط خوشحالم :)) )

از اتفاق های خوبی که دیشب افتاد یه پیام تبریک تولد از اون سر دنیا بود از طرف یه هم تولدی، یه دوست و


تولد 20



یه نکته جالب که تولد امسالم داشت این بود که بعد فرهنگی کادوها بالا بود.






و بردارزاده علاقه مند به کیک و تولد.



پ.ن1:شاید باورش شخت باشه ولی 20 سالمه



پ.ن2:خیلی باحاله. اولین پست وبلاگت درمورد تولدت باشه.







به یاد دارم معلم ادبیاتی روزی سرکلاس فرمود دوره های اوج شعر فارسی بی ارتباط با دوران های خفقان نبودند. 


آدمی وقتی در تنگنا قرار میگیره به بیان چرندیات و پرندیات میپردازه که از لابلای این چرندیات و پرندیات گاها شعر هم برون آید


ما هم که جدا از ادم نیستیم و الا ماشاالله فشارات زندگی هم کم نیست،حالا این وسط خدا نصیب مون کرد یه رفیق خوش ذوقِ بچه شاعر(کسی قدم های اندک و خوبی در شعر برداشته است)

و اینطوری بود که ما هم در بیان چرندیات و پرندیات بیکار نموندیم،که البته نمیشه این جا نشرشون داد صلاح نیست :))

خب پس چی ،پس اصلا چرا این متن رو نوشتم؟؟؟

اها این رفیق خوش ذوق ما که ذکر خیرش بودا ایشون که تنها شاعر زنده در انجمن شعری ما هستند در وصف شعر گفتن اینجانب و عضو دیگر انجمن جناب ع.م.ح شعری گفتند که زیبا دیدم به اشتراک بگذارم.


پیرهن و بلوز و دکمه شاعر شده‌اند

جوراب و کلاه و چکمه شاعر شده‌اند

 

شاید که گران و expensive باشند

پسته و آجیل و تخمه شاعر شده‌اند


از قل‌قلِ پرتلاطم‌ش معلوم است!

آب‌گوشت و خورشتِ قیمه شاعر شده‌اند


شاید کَمَکی عجیب باشد، اما

خاله و دایی و عمه شاعر شده‌اند


انِ سرِ گردنه‌ها نه، حتا

چاقو و تفنگ و قمه شاعر شده‌اند


در هفتمِ اسفندِ هزار و اندی

تهران و تمامِ حومه شاعر شده‌اند


از جستن دانش و تمارینِ زیاد

مهدی و علی و همه شاعر شده‌اند!


ظریف الشعرای شریف



پ.ن:مدیونید فکر کنید جایی از شعر سانسور شده یا تغییر کرده :))


به یاد دارم معلم ادبیاتی روزی سرکلاس فرمود دوره های اوج شعر فارسی بی ارتباط با دوران های خفقان نبودند. 


آدمی وقتی در تنگنا قرار میگیره به بیان چرندیات و پرندیات میپردازه که از لابلای این چرندیات و پرندیات گاها شعر هم برون آید


ما هم که جدا از ادم نیستیم و الا ماشاالله فشارات زندگی هم کم نیست،حالا این وسط خدا نصیب مون کرد یه رفیق خوش ذوقِ بچه شاعر(کسی قدم های اندک و خوبی در شعر برداشته است)

و اینطوری بود که ما هم در بیان چرندیات و پرندیات بیکار نموندیم،که البته نمیشه این جا نشرشون داد صلاح نیست :))

خب پس چی ،پس اصلا چرا این متن رو نوشتم؟؟؟

اها این رفیق خوش ذوق ما که ذکر خیرش بودا ایشون که تنها شاعر زنده در انجمن شعری ما هستند در وصف شعر گفتن اینجانب و عضو دیگر انجمن جناب ع.م.ح شعری گفتند که زیبا دیدم به اشتراک بگذارم.


پیرهن و بلوز و دکمه شاعر شده‌اند

جوراب و کلاه و چکمه شاعر شده‌اند

 

شاید که گران و expensive باشند

پسته و آجیل و تخمه شاعر شده‌اند


از قل‌قلِ پرتلاطم‌ش معلوم است!

آب‌گوشت و خورشتِ قیمه شاعر شده‌اند


شاید کَمَکی عجیب باشد، اما

خاله و دایی و عمه شاعر شده‌اند


انِ سرِ گردنه‌ها نه، حتا

چاقو و تفنگ و قمه شاعر شده‌اند


در هفتمِ اسفندِ هزار و اندی

تهران و تمامِ حومه شاعر شده‌اند


از جستن دانش و تمارینِ زیاد

مهدی و علی و همه شاعر شده‌اند!


ظریف الشعرای شریف



پ.ن:مدیونید فکر کنید جایی از شعر سانسور شده یا تغییر کرده :))


شازده شاعرمان" امید خان رو عرض میکنم"طبع جالبی دارد،شعر میسراید برای خودش ،بچه خوبی است ،انشالله آدم خوبی هم باشد :).


گاهی هم ما کمکی میکنیم و تک مصرعی میگیم،شازده هم عنایت میکنند و رویش شعر می سرایند.


چندی پیش در پاسی از شب با شازده در گفت و گو بودیم که امر کرد مصرعی بگو تا شعری بسراییم،ما هم به امر شازده بر خود فشار آوردیم کلماتی سرهم کردیم؛شازده هم لطف فرمودند و کاملش کردند.


زیبا نگاه، معنا صدا، دنیا خدایم آفرید


دستی نهادم بر لب‌ش، یک لحظه دست‌م را برید



با خلقتِ رخسارِ او دیوانه گشتم یک‌زمان


آی مردمان! نامحرم است، رخسارِ او را ننگرید



البته شازده جان بر این دو بیت بسنده نکردند و به جاده خاکی زدند و در ادامه فرمودند



زلف پریشان‌ش کذا، آیینه-قرآن‌ش کذا


هفت سینِ هفت‌سین‌ش کذا، سه کیلو هم کاهو خرید



از بارش بارانِ او خشکی نمانده بر  زمین


با سختیِ دردآورش از روی جو با پا پرید



نامش!!: مترو

جایش: خفته در زیر این شهر عظیم

کارش:عده ای وسیله ای برای حمل و نقل و عده ای بزرگترین بازار سیارش میدانند .

هرچه که باشد ،روزی هزاران نفر سوار بر او،این شهر زیرزمینی را چپ و راست میروند تا به مقصد برسند،آدم هایی نا آشنا با هم که دقیقه ها کنار هم مینشینند و می ایستند ولی بی توجه به یکدیگر،سرزمین غریبی ایست این شهر زیرزمینی ،ادم هایی را میبینی هرکدام در فکر و خیال کار خود،هر کدام اندیشه ای دارند،تفکراتی دارند،هر کدام برای خود یک داستان زندگی دارند و تو از کنار همه آن ها میگذری، همه را میبینی بیخبر از داستان هایشان، تمام آدم هایی که از کنارت میگذرند ،با حس و حال های متفاوتشان ولی همیشه احساس میکنم غمی بزرگ در حال و هوای این مسیر وجود دارد،شاید ببینید کسانی رو که میخندند یا درحال گفت و گو اند و حتی با موسیقی خود را سرگرم کرده اند ولی بنظرم پشت همه این ها خستگی نشسته است و فکر کردن . این چیزی است که مترو ایجاب میکند دقایقی بیکار و تنها برای رسیدن به مقصد در جایی صبر کنی با افراد ناآشنایی در اطرافت و خب اولین چیزی که به سراغت میآید فکر است و خب همین فضای مترو را خسته کننده و غمگین میکند.

راستش را به خواهید این برایم ناراحت کننده است که چنین فضایی وجود دارد.

از حرف هایم نتیجه ای نمیتوانم بگیرم و البته پیشنهادی هم ندارم فقط شرح حالی بود از حال وهوایی که در مترو میبینم.





پ.ن: البته میگویند مطالعه کتاب شاید مسیر را ساده تر کند ولی مسیری که من طی میکنم چنان مملو از مردمان است که این کار نیز میسر نیست.

پ.ن:قرار بود توصیف جالب تری از عبور هر روزم از مترو باشد و لی نمیدونم چرا به اینجا ختم شد.


تا حالا به این فکر کردید شاید امروز آخریش بود. 

واقعا چطور باید زندگی کرد اگر امروز آخریش بود؟ 


این سوال از یه شوخی با یکی از دوستام برام پیش اومد، بعد ذهنم رو درگیر کرد اگر واقعا امروز آخریش باشه چیکار میکنم ساعت های باقی مونده رو. 

جالب (شاید جالب کلمه مناسب نباشه)اینکه وقتی این فکر رو تو لابی با یکی از دوستام مطرح کردم به یه درختچه پشت سرش جلوی در اصلی اشاره کرد و گفت این درختچه رو میبینی، این رو به عنوان یادبود یکی از بچه های ورودی 88 که رفیق خودمم بود و مرد کاشتیم. روز قبلش با ما بود میگفتیم و میخندیدیم و فرداش .

میگفت تا یکسال شب که میخوابیدم اصلا انتظار نداشتم فردا ممکنه بیدار شم. 


برمیگردم به سوال اولم اگر امروز آخریش باشه، چیکار میکنید؟ 


خودم جواب کاملی براش ندارم ولی یکم که فکر کردم در مورد انجام دادن یه سری کارها به قطعیت رسیدم. 

وقتی این سوال با ادم های مختلف مطرح کردم جواب بعضی هاشون حسرت اشتباها ، کاستی ها و گناها رو خوردن بود یکی گفت سه بخشش میکنم بخش اول یه سری حرف و یادداشت مینویسم بخش دوم با ادمایی که دوستشون دارم وقت میگذرونم و بخش سوم کارها و تفریحاتی که دوست دارم رو انجام میدم. 


اما برای خود من کاری که اول از همه به ذهنم رسید و احساس کردم حسرتش رو میخورم یه چیزی غیر از اینا بود، ناراحت ندیدن عزیزام میشم ولی خب ، به اشتباهاتم فکر میکنم ولی خودم تصمیم گرفتم که انجامشون بدم پس باید هزینش رو هم بدم اونم خیلی حسرت نداره برام. 


حسرت اصلیم کارهایی‌ه که میخوام انجام بدم و حرف هایی‌ه که میخوام بزنم ولی یا با این جواب که وقت هست عقبشون میندازم و یا مراعات میکنم. همه اینها هم بنظرم از ترس از شکست میاد انگار دوست ندارم با شکست مواجه بشم، ولی خب اگر امروز آخریش باشه نزدن بعضی حرف ها و انجام ندادن بعضی کارها با این ترس که ممکنه نتیجه مطلوب نداشته باشه چه فایده و دستاوردی داره جز اینکه به خودم ظلم میکنم. 


خوشحال میشم شما هم نظرتون رو در مورد این سوال بدید. 


پ. ن: مترو واقعا جای خوبی برای فکر کردنه در واقع ادم رو مجبور به فکر کردن میکنه. 

پ. پ. ن:الان ایام امتحاناست و واقعا ذهن به کجاها که نمیره:)))


" هیچ وقت نمی‌فهمی کی آخرین باره، کی آخرین دفعه‌ایه که داری در آغوش میگیریش، بغلش می‌کنی، فشارش میدی، عطرش رو بو می‌کنی و …. لحظه‌ای که متوجه می‌شی آخرین بار رو هم از دست دادی، لحظه‌ای که متوجه می‌شی دیگه نمی‌تونی دوباره تو آغوشت بگیریش. اون لحظه، لحظه "حسرت آغوش آخر"ه. لحظه‌ای که حسرت می‌خوری از اینکه آغوش آخر رو خاطره نکردی، ساده از کنارش گذشتی و مثل همهٔ دفعات به آغوش کشیدی‌ش."

 

آغوش آخر می‌تونه صبح موقع خدافظی برای رفتن به کار باشه، میتونه موقع بدرقه کردن برای سفر باشه و حتی می‌تونه یه خدافظی معمولی با کسی که دوستش داری تو گوشه یکی از خیابونای شهر باشه. فرقی نمیکنه کی و کجاست، مهم اینه که این آخریش‌ه و داری از دستش میدی و حسرتی به اندازه تک تک خاطراتی که با اون فرد داشی تو دلت می‌مونه از اینکه ساده گذشتی از آغوش آخر.

 

احساس می‌کنم شاید دیگه وقتشه به زندگی عادت نکنم، به زندگی که عادت کنی هر روزت میشه مثل دیروز یادت میره یه آخرین آغوشی هم هست که ممکنه از دستش بدی، ساده می‌گذری از دوست داشتن‌ات.

 

 

واقعیتش به حرفای بالام که نگاه می‌کنم بنظرم من نباید اینارو بگم، تو زندگی رفتنای زیادی رو تجربه نکردم که خیلی جدی بخوام از حسرت از دست دادن بگم، بنظرم خیلی‌ها هستند که بهتر از من میتونن از رفتن و از دست دادن صحبت کنن.

 

 

با اینکه گفتنش مثل گفتن ایشالا غم آخرتون باشه» هست، اما امیدوارم هچکدوم‌مون حسرت آغوش آخر رو تجربه نکنیم.

 

 

پ. ن: آغوش آخر عاشقانست ولی نه به معنی عامه امروزی، به معنای خود کلمه عشق عاشقانست.

پ. ن: یادم نمیاد تعریف "حسرت آغوش آخر" رو جایی خونده بودم قبلاً یا ساخته خودمه.

 

پ. ن: فکر کنم با این دوتا پست آخرم باید اون خوشحال آخر اسم وبلاگ رو خط بزنم :))، خیر سرم داشتم زور می‌زدم تپلش بیوفته :))).

 


تو فرهنگ ایران که بزرگ شده باشی با توصیف‌های زیادی از عشق مواجه می‌شی که همه‌شون به زیبایی مفهوم عشق رو بیان می‌کنند. عشقی که من تو فرهنگ و ادبیات فارسی دیدم فرق داره با خیلی از عشق‌های امروزی، یه استادی تو دانشگاه می‌گفت عشق‌های امروزی‌مون خیلی شبیه جاهای دیگه زندگی شده، لیلی و مجنون کمتر می‌بینیم چون خودمون رو آزاد می‌بینیم به قولی باور داریم که اگر اینبار عاشق شدم و نشد، بازم وجود داره یکی دیگه اون بیرون تو دنیا که دوباره می‌تونم عاشقش بشم. یه جورایی احساس می‌کنم عشق برامون کالا شده، معشوق رو انتخاب می‌کنیم، اگر یه جایی هم دیگه به دل‌مون نمی‌نشست یا خیلی سختی داشت برامون کنار می‌ذاریمش میریم یکی که راحت‌تره رو پیدا کنیم. دیگه کمتر می‌شنویم کسی از عشق یکی دیگه مجنون شده باشه و سر به بیابون گذاشته باشه، تازه اگر همچین اتفاقی هم بیوفته احتمالا خودمون همون کسایی خواهیم بود که بهش برچسب دیوانه می‌زنیم.

 

یکی از قشنگ‌ترین توصیف‌هایی که از عشق و عاشق میشه و من خودم خیلی دوستش دارم اینه که عاشق در عشق معشوقش فنا میشه، دیگه خودش مهم نیست تنها چیزی که مهمه معشوقه، آسایش معشوق، خوشحالی معشوق و . . مهم نیست خود عاشق اذیت میشه یا نه، رضایت معشوق مهمه، مهم نیست عاشق به معشوق رسیده (می‌رسه) یا نه، خوشحالی معشوق مهمه.

 

شاید کامل‌ترین نوع عشق رو عشق خدا به بندش بشه دونست، خیلی وقتا نافرمانی می‌کنیم، گناه می‌کنیم، کفر می‌گیم ولی باز خدا دوستمون داره، دوست‌داشتنی شاید فراتر از دوست‌داشتن‌های ما، دوست داشتن خالق به مخلوق. بنظرم سخته توصیف این دوست‌داشتن ولی خودم هربار که به لحظه به لحظه عمر 21 ساله‌ام که نگاه می‌کنم، می‌بینم تمام لحظه‌هایی رو که سر ناسازگاری با خدای‌خودم دارم و حتی خیلی وقتا پررویی می‌کنم دربرابرش و در کنار این می‌بینم لحظه به لحظه زندگیم رو که خدا هنوز دوستم داره، ناراحتش کردم ولی هنوز دوستم داره و عاشقم‌ه.

به خاطر همه اینها بعید میدونم ما بتونیم تو عاشقی خدا باشیم.

 

یه جا یه جمله‌ای از یه فیلمی خونده بودم که میگفت " خدا دید فرصت نمی‌کنه حواسش به همه بنده‌هاش باشه، به خاطر همین مادرها رو آفرید ".

وقتی به دنیای اطرافم و عشق و روابط آدما به هم نگاه می‌کنم تنها جایی که می‌تونم مصداق و مشابهی از عشق خدا به بندش پیدا کنم، عشق مادر به فرزنده به همون اندازه زیبا و به همون اندازه همیشگی.

 

اینجا می‌رسم به عنوان متن، تو عاشقی خدا بودن سخته، ولی می‌تونیم مادر باشیم. عاشقی رو از مادرها یادبگیریم.

 

 

 

پ.ن: خیلی وقت بود میخواستم این متن رو بنویسم، روز مادر بهانه‌ قشنگی شد برای نوشتنش، روز مادر مبارک :)

 

پ.ن: واقعیتش وقتی متن رو شروع کردم، برنام‌م این بود برای توصیف عشق مادرها بیشتر از این بنویسم ولی به اون پاراگراف که رسیدم هم نوشتنش برام سخت بود هم پیدا کردن بیان مناسب، تکمیل و پرورش اون پاراگراف رو به دل خودتون می‌سپارم.

 

پ.ن: 

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند                ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها